به تو
هر بامداد هر بامداد، آزندآزادگر
مرگ بر سر راهم نشسته است به صبحانه،
میزی کوچک با نیمرو و عسل،
اما بی لبخند.
شاید اگر می دانست،
شوم ترین رویداد هم از آغاز میلاد من بود،
لبخندی چاشنی قهوه ی تلخش می کرد،
پیش از آنکه برخیزد.
نوشته شده در سه شنبه 88/11/27 ساعت
8:9 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )
قالب وبلاگ : پارس اسکین |